هیس!!!
هیس ! مبادا سخنی ! جوی آرام
از بر دره بغلتید و برفت.
آفتاب ، از نگهش سرد به خاک
پرشی کرد و برنجید و برفت.
در همه جنگل مغموم دگر
نیست زیبا صنمان را خبری.
دلربایی ز پی استهزا
خندهای کرد و پس آنگه گذری.
این زمان بالش در خونش فرو ،
جغد بر سنگ نشستهست خموش
هیس ! مبادا سخنی ! جغدی پیر،
پای در قیر به ره دارد گوش.
نیمای بزرگ
کلمات کلیدی :